::: سایت مذهبی عرفان:::

بنام خداوند مهربان

::: سایت مذهبی عرفان:::

بنام خداوند مهربان

شعر ترکی در مورد خدا

سحرلر دوروب باخدیم گویه شوکر اددیم ینه....نفس وار گئدیب گلیر عمور وریر منه ینه

بئله گوزل یاردان هاوامیدا ساخلیاجاخ....او اوز بنده لرین یانلیزلیغا آتمیاجاخ

ایر سنده بیرگون چونوب اونا اوز توتاسان....بیلیرم او گون سنین خوشبختلیغین او یازاجاخ...

....

شاعر،نویسنده،خواننده:محمدحیدری

خدا همیشه یار و یاورتان باشد...

با سلام خدمت بازدیدکنندگان گرامی..

قبلا دلنوشته های راجع به خدا در وبلاگم مینوشتم که توجه خیلی از شما رو به خودش جلب کرده بود.

ولی مدتیه در کار موسیقی پاپ ترکی مشغول فعالیت هستم و فرصت نمیکنم وبلاگمو آپ کنم

انشاالله بازهم دلنوشته هایی زیبا خواهم گذاشت.

خوشحال میشم دلنوشته های قبلی رو در وبسایت و وبلاگتون قرار بدید با ذکر منبع

باتشکر عرفان(محمدحیدری)

سه شعر زیبا مخصوص ماه محرم

♥♥♥

محرم بهترین ماه محرم
از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا…شهادت اشهد ان لا …شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

♥♥♥

 دارد می آید محرم

یک کاروان دل به سویت
تو رهروی سوی فردا
دارد می آید محرم
ماه پر از یاد مولا

دارد می آید محرم
ماه مساجد، تکایا
ماه غم و اشک و ماتم
بر غربت ابن زهرا

دارد می آید محرم
ماه همیشه سیه پوش
ماهی که هر انقلابی
از یاد آن گشته پرجوش

دارد می آید محرم
ماه حسین و علمدار
هیهات از هرچه ذلت
از زندگانی چو مردار

هیهات از هرچه بیعت
با هر یزید زمانه
از مسلک اهل کوفه
از اشک بی پشتوانه

دارد می آید محرم
و کربلا کل دنیاست
شمر و اباالفضل و هانی
نقش من و تو همین هاست

باید که خود را بیابیم
ما در کدامین سپاهیم؟
یا در عمل اهل حقیم
یا آنکه اهل تباهیم

♥♥♥♥

سلام من به محرم
ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی

سـلام من بــه مـحـرم  بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ  دل شـکــستــه زیـنـب

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش
بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم  بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم  بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب
بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم  به شـور و حـال عیـانـش
سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش


حریص بودن انسانها؛خرید و فروش زمین ها و آخر هیچ...

در ابتدا این را بگویم حریص بودن تنها مختص انسان نیست این یک خوی حیوانیست که باید گاهی موقع جلوی آن را گرفت و باهاش مبارزه کرد. نشون به اون نشون که حیوانات نیز برای خود قلمروئی تعیین میکنند و آن قلمرو را از آن خود میدانند و بعد از مرگ دوباره حیوانات جدیدی می آیند و همان زمین را قلمرو خود می کنند و آخر همین زمین است که باقی می ماند و ما موجودات زنده می آییم و می رویم ولی فرق انسان با حیوانات در قوه ی عقل و تفکر است و کارهای اختیاری، برخلاف حیوانات که کارهایشان فطریست پس بیایید اندکی این خوهای حیوانی را از خود دور کنیم .

منبع اولیه ی مطلب»:

کره زمینی که خاکش را انسانها معامله میکنند


خاکی که مال هیچ کس نیست اما مال همه هست! خیلی جالب هست و عجیب و شایدم دیوانه کننده.. قصه ی ما آدمها.. واقعا گل سرسبد هستیم! حتی به خاک این کره ی کوچک نیز رحم نکردیم هرکسی آمد قطعه زمینی خرید جایی از این کره ی خاکی را قلمرو خود کرد و بعدش رفت و اخرش همان خاکها ماند و قصه ی ادامه دار آدمها.. جالب تر اینست شاید به جرات بتوان گفت الان گرانترین چیز در زمین همین خاک است! بیاایید جوری دیگر بیندیشیم زندگی گل ندارد؟ زندگی درخت ندارد؟ آسمان ستاره ندارد؟ دنیا زیبایی ندارد؟ پس چرا ما آدمها همه اش به این خاک دل بسته ایم و سر آن خونها ریخته ایم و میریزیم و خواهیم ریخت. حتی قلمرو حیوانات را هم خراب کردیم و مال خود کرده و خرید و فروش کرده ایم. واقعا چه کسی میتواند این هم ظلم در حق این کره ی خاکی ناچیز و بی زبان کرده باشد..  خودم را می گویم کاش گاهی لحظه ای به خودم می آمدم و میفهمیدم این کره ی خاکی یک اپسیلون ناچیز از کل گیتی هست و هزاران سیاره و کهکشان و خوشه ی کهکشانی و.. وجود دارد که زمین اصلا در بین آنها دیده نمیشود پس بدانیم سقف آرزوهای ما خیلی کوتاه و خیلی خیلی ناچیز است یا شاید بهتر باشد بگویم خنده دار است...

نویسنده این مطلب :عرفان حیدری مدیر سایت قشنگ فان ,و سایت مذهبی بلاگ اسکای

سکوتی اندک تلخ! دلنوشته خدایی


چند وقتیست سکوتی اندک تلخ سایه سار قفسم شده و من تنها و غمگین در قفس زندگی دست و پا میزنم. نمی دانم تقصیر از کیست و خطاکار کیست؟ نمی دانم کدامین راه را بروم تا بدانم تضمین آینده ی ناشناسم را؛ نمی دانم با کدامین خط و با کدامین حس و حال بنویسم از درد و دل هایم و با کدامین التماس و با کدامین تمنا باز خواهم کمکی از جانب تو را.. نمیدانم حس و حال دلم را.. بگرید یا بخندد؟ شاد باشد یا در خود فرو بریزد غم و اندوه هایم را.. مدت کمیست که من در این قفس دلگیر این طرف و آن طرف پر میزنم تا راه گشایشم را پیدا کنم ولی انگار ابر و فلک و خورشید و زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا نتوانم حس کنم رنگ خوشبختی را.. رنگ موفقیت را.. رنگ پیروزی را.. رنگ این را که بدانم بالاخره روزی برای دست و پا زدن و تلاش کردن، نور روشنی وجود دارد تا قفست را پر از حس امید و زندگی کند. نمیدانم چرا دلم میگیرد نمی دانم چرا اشکهایم سخت به چشمانم چسبیده اند و حتی آنها نیز تاب و توان باز کردن دلم را ندارند. گاه فکر میکنم دلم تاریک و تار شده است و دیگر آن حس بودنت را فراموش کرده ام، گاه به خودم می آیم و واقع بینانه می نگرم و میبینم تقصیر از تو نیست و گاه فکر میکنم تقصیر از خودم هم نیست، پس مقصر کیست و چیست؟ چرا در این قفس تاریک حتی خدایم دلش برایم نمی سوزد، چرا حتی او برایم اتفاقی خوشایند رقم نمیزند.. به یاد می آورم پر زدن هایم را، به یاد می آورم تمرین هایم را برای پرواز کردن.. پس چرا خدایی که بال و پر پروازم داده مسیر تند باد ها را در جهت پروازم تغییر نمیدهد، پس چرا طوفان های مهیب روزگار امان پر کشیدن را از بال و پرهایم گرفته است، پس چرا حس بودن کسی که بودنش حس زنده بودن و زندگی را در تنم زنده میکند توانی نمیدهد به بالهایم.. پس چرا درگیرم تا بیاموزم راه و روش پر کشیدن را، پس چرا راه پر کشیدن را برایم هموار نمیکند، سکوتی اندک تلخ سایه سار قفسم شده و همین تنها سکوت کافیست تا حس زندگی را به زندانی تاریک در وجودم تبدیل کند زندانی که هیچ کسی حتی یک هم اتاقی همدم و همدرد سکوت ها و دلگرفتن هایم نیست، زندانی که محکوم شده ام به بودن در آن و کسی نیست تا شفاعتم کند تا بچشم حس زندگی را.. زندانی که سازنده ی آن نیز رهایم کرده است، گاه میگویم خدای ناکرده نکند مرا به حالم خودم رها سازی تا گم کنم تا نشناسم مسیری که باید طی کنم تا بشکند بال و پرهایم و دیگر امیدی به پرواز نداشته باشم، خدایا میبینی که جملاتم چقدر غم انگیز و اندوهناک شده اند، میبینی و سکوت میکنی، من به قربان صبر و تحملت؛ ولی من که قدر تو صبر و تحمل ندارم، من که قدر تو عطوفت و مهربانی ندارم، توکه مهربانترین مهربانانی، بگشای مسیر ناهموارم را تا بتوانم پر بگیرم به آسمانهایت.. اندک سکوتی سایه سار قفسم شده و من میخواهم با کلمه ای بنام شکر این سکوت را بشکنم تا قفس نیز از بودن من احساس شرمندگی کند، میخواهم با کلمه ی زیبای دوستت دارم تار و پود قفس را در هم بشکنم تا بداند من نیز خدایی دارم که در کنار او در هیچ قفسی احساس تنهایی و غربت نمیکنم..